♥♥♥ رازها : داستان و سرگرمی ♥♥♥

♥♥♥ رازها : داستان و سرگرمی ♥♥♥

داستانهای کوتاه و مطالب جالب و خواندنی
♥♥♥ رازها : داستان و سرگرمی ♥♥♥

♥♥♥ رازها : داستان و سرگرمی ♥♥♥

داستانهای کوتاه و مطالب جالب و خواندنی

دل ساده من...

 

از دور به تو مینگرم قدم به سویت میگذارم به قاب چوبی قدیمیت بوسه میزنم
چشمانت غبار گرفته چه زود پیر شدی پنجره خاطراتم...

به زحمت به روی زانویت مینشینم
میدانم چهارچوب قدیمیه ترک خرده ات تحمل جان نحیف مرا دارد
به درختان باغچه ات مینگرم با ابروانی در هم کشیده به صورتم مینگرند
نمی دانم اسمان چه در گوش ابر می گوید که ناگاه صورتش کبود میشود
نعره ای جان سوز اتاق را پر میکند برقی سینه ی ابر را میشکافد
پنجره را میگشایم
نگاه من و ابر در هم گره میخورد
و انگاه...
دانه های درشت غم صورت اسمان را میپوشاند
می خندم و میگویم قسمت این بود
اما...
اسمان همچنان میگرید
باز میخندم نه به گریه ابر!
ناگاه صورتت را در میان قطرات باران میبینم
چیزی می گویی که من نمیشنوم صورتم را رو به اسمان می گیرم شاید بشنوم چه میگویی
باران را به میهمانیه گونه ام می اورم ارام میگریم
چشم از تو بر نمیدارم تمام جانم گوش میشود صدایت در اسمان می پیچد
""""اسمان خانه ی من می بارد او دگر منتظر اسمان تو نمی ماند"""""
می خندم نه به شادی تو!
اسمان همچنان می گرید..
ارام چشم می گشایم سقف غم گرفته ی اتاقم را می بینم
باران را میبخشم به خواب و ترا از خواب برای ابد در چشمانم زندانی میکنم
می خندم ..می خندم به دل ساده ی زندانی ام........



اگر می خواهی پس از مرگ فراموش نشوی یا چیزی بنویس که قابل خواندن باشه
یا کاری کن که قابل نوشتن باشه!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد