♥♥♥ رازها : داستان و سرگرمی ♥♥♥

داستانهای کوتاه و مطالب جالب و خواندنی

♥♥♥ رازها : داستان و سرگرمی ♥♥♥

داستانهای کوتاه و مطالب جالب و خواندنی

< < < خدا همیشه به ما لبــــــــــــــــــــخند میزند > > >

 

 

 پستچی در خونش رو زد .........


دختر : کیه ؟

پسچی : سلام خانم پسچیم یک نامه دارین لطفا بیای پائین بگیرید 

دختر : الان میام  

در طول مسیر که دختر به سمت در حرکت میکرد  پیش خودش میگفت : اخه تو عصر ارتباطات

و اینترنت و sms  و هزار تا چیز دیگه کی دیگه نامه میده ؟

همین طور که زمزمه میکرد به در رسید ودرروباز کرد

دختر : سلام خسته نباشید

پسچی : سلام  بفرمائید اینجا رو امضا کنید

دختر نامه رو گرفت و بعد به سمت اتاقش حرکت کرد ..  همین طور با کنجکاوی به روی پاکت نگاه میرد

وارد اتاق شد و نشست  .. روی نامه نوشته شده بود  ( دانشگاه ازاد اسلامی واحد چالوس )

نامه از طرف دانشگاه دختر بود .. نامه رو باز کرد  و بعد از خوندن نامه  ناخدا گاه گریه کرد هق هق

میزد..

متن نامه نوشته شده بود 


با سلام

احتراما به اطلاع شما دانشجوی عزیز خانم  ( س . ب )   میرسانیم که شما دعوت

شدین به رفتن اردوی تفریحی و گردشی ماسوله و خواهشمندیم  تا تاریخ 25/05/1378 با مراجعه به

دفتردانشگاه فرم خود رادریافت کنید


                                                          بسیج دانشجویی دانشگاه ازاد اسلامی واحد چالوس



دختر همچنان گریه میکرد   .......



تاریخ که تو نامه نوشته شده بود همون تاریخ بود .... سه ماه پیش رو نشون میداد


دختر  سه ماه پیش دعوت به این اردو شده بود ولی نامه الان به دستش رسیده بود

گریه میکرد به حال تمام دوستانش  .. اون اتوبوس همون روز به پرتگاه پرت شده بود

همه دخترها مرده بودن ..................................


دختر همچنان که گریه میکرد سرش رو بالا گرفت و گفت ::

خدایا     تو همه بنده هات رو دوست داری  به همه لبخند میزنی  .. این یه شروع تازه بود که شما به من عطا

کردید      هیچوقت  این هدیه ارزشمندی که به من دادی رو فراموش نمیکنم


            خدا همیشه به ما لبــــــــــــــــــــخند میزند 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد