♥♥♥ رازها : داستان و سرگرمی ♥♥♥

♥♥♥ رازها : داستان و سرگرمی ♥♥♥

داستانهای کوتاه و مطالب جالب و خواندنی
♥♥♥ رازها : داستان و سرگرمی ♥♥♥

♥♥♥ رازها : داستان و سرگرمی ♥♥♥

داستانهای کوتاه و مطالب جالب و خواندنی

خاک بر سرم شد خدا

 

 

اولین باری که دیدمش داشت تو کوچه بازی میکرد به من گفت داداشی میای باهم بازی کنیم ؟
 من قبول کردم باهاش بازی کنم وقتی بازی تموم شد گفت تو بهترین داداش دنیایی بزرگ که شدم دانشگاه که رفتم چشمم فقط اونو میدید اونو میخواست اما خجالت میکشیدم

بهش بگم چون اون فقط میگفت تو بهترین داداش دنیایی وقتی ازدواج کرد ساق دوشش بودم اما اون فقط میگفت تو بهترین داداش دنیایی وقتی مرد زیر تابوتش و گرفتم میدونستم اگه زنده بود حتما میگفت تو بهترین داداش دنیایی حالا چند روزی از مرگش گذشته و من دفترچه خاطراتش رو پیدا کردم که نوشته شده بود دوستش داشتم عاشقش بودم اما خجالت میکشیدم بهش بگم و همش یهش میگفتم تو بهترین داداش دنیایی

سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نیمدونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.

ای کاش این کار رو کرده بودم ................. با خودم فکر می کردم و گریه !

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد