♥♥♥ رازها : داستان و سرگرمی ♥♥♥

♥♥♥ رازها : داستان و سرگرمی ♥♥♥

داستانهای کوتاه و مطالب جالب و خواندنی
♥♥♥ رازها : داستان و سرگرمی ♥♥♥

♥♥♥ رازها : داستان و سرگرمی ♥♥♥

داستانهای کوتاه و مطالب جالب و خواندنی

دیشب بود !

 

 

دیشب بود !

جایی میان شک و یقین !

نیاز به تازه شدن بیداری ام را می آزرد و خوابهایم آشفته تر از قبل ؛ میل به رویای لبخند تو داشت ...

انگار سالیان سال ؛ حال در خود مانده ی ایمانم تحویل نشده بود .....



باید پنجره را به سمت نگاهت می گشودم .

می خواستم حضورت را نفس بکشم و در صداقت چشمانت شناور شوم !

گذاشتم برایم عشق را تلاوت کنی تا با تفسیر لحن صمیمی ات تپشهای قلبم انعکاس نام تو باشد .....

و تو عجب صدایی داشتی .........

ـــ یک دشت مخمل سبز که بر قامت کوهی استوار می درخشید ـــ

مخصوصاْ وقتی در نخستین سپیده ی دیدار ؛ اذان عاشقی سر دادی !!!

حالا من باید بروم ....که تا هزاران رکعت شکر به جا آورم!!!

باید بروم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد