♥♥♥ رازها : داستان و سرگرمی ♥♥♥

♥♥♥ رازها : داستان و سرگرمی ♥♥♥

داستانهای کوتاه و مطالب جالب و خواندنی
♥♥♥ رازها : داستان و سرگرمی ♥♥♥

♥♥♥ رازها : داستان و سرگرمی ♥♥♥

داستانهای کوتاه و مطالب جالب و خواندنی

داستان پدری روستایی، و پسرش

 

 

روزی ، یک پدر روستایی با پسر پانزده اش وارد یک مرکز تجاری میشوند. پسر متوّجه دو دیوار براق نقره‌ای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر میپرسد، این چیست ؟

ادامه مطلب ...

پدر خالی می بندی ؟

 

بچه که بودم برف تا زانو می بارید. پدر برایم تعریف می کرد که زمان او برف تا زیر گلویشان می باریده طوری مجبور می شدند از زیر آن تونل بزنند. می گفتم: 

ادامه مطلب ...

یک کلاغ چهل کلاغ شده است !!!! ...

 

یکی بود، یکی نبود. همین دور و برها مرد مغازه داری بود که یک روز صبح، مثل هر روز در مغازه اش را باز کرد. بسم اللهی گفت و وارد مغازه شد. پارچه ای برداشت تا ترازویش را تمیز کند که اوّلین مشتری وارد مغازه شد.

- سلام آقا!
- سلام خانم!
- لطفا یک کیلو شکر و یک شیشه شیر به من بدهید.
- به روی چشم.
 

ادامه مطلب ...

خبر بد

 

 

در تایید اینکه نباید اخبار ناگوار را به یکباره به شنونده گفت
مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید:
-جرج از خانه چه خبر؟

ادامه مطلب ...

"خانواده" یعنی چه ؟؟

 


با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم

-اووه !! معذرت میخوام...

-من هم معذرت میخوام

-دقت نکردم ...

ما خیلی مؤدب بودیم 
 

من و این غریبه

خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم
 

ادامه مطلب ...

داستان جذابیت

 

 

دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت
و رنگ چهره ای تیره . روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار
او بنشیند . نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .
او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :

ادامه مطلب ...